بلوچ الف




فیلم

#شبی_که_ماه_کامل_شد اثر

#نرگس_آبیار که می پردازد به مسائل پیرامون

#سیستان_و_بلوچستان در

#جشنواره_فیلم_فجر تندیس بهترین فیلم سال را دریافت نمود.
طی مدت برگزاری جشنواره واکنش منتقدان و مخاطبان را پی گرفته ام و معمولن نظرات پیرامون فیلم یا سیاه مطلق بوده و یا اینکه سفید سفید یعنی عده ای آنرا یک اثر موفق و ستودنی دانسته اند و برخی نیز نظری خلاف این را داشته اند.

این را نیز باید افزود که

#النازشاکردوست ،

#هوتن_شکیبا و

#فرشته_صدرعرفایی بخاطر بازی در این فیلم موفق به دریافت بهترین بازیگر سی و هشتمین دوره جشنواره فیلم فجر شدند


آن روزها من به سلیقه کسی که دوستم داشت و دوستش داشتم
سر تا پایِ زندگیم را آبی کرده بودم ،
آبیِ آبی آبی به رنگ دریـا
و ناگهان یک روز او را دست در دست کسی دیدم که
سر تا پایش زرد بود زرد ، مثل نـور
من شنا نمی دانستم .
دلم فرصت نداد تا شنا یاد بگیرم .
و غرق شدم
در دریایِ آبی بیکران رویاها و کابوسها
حسین پناهی
ساحل بینظیر درک ، سیستان و بلوچستان
آبان ۹۷
️⁩ محمد رضا حسینی

ادامه مطلب


در میان ادلیستم، یکی هست که چند روز یکبار عکس پروفایلش را عوض می کند .

میدانی؟

آدم هایی که زود به زود عکس پروفایل عوض می کنند نه بیکار هستند و نه دیوانه این ادم ها فقط دلتنگ یک ادم ممنوعه هستند. و تنها راه فریاد دلتنگیشان عکس پروفایلشان است.انگار که می خواهند بگویند :هی فلانی که نمیدانم اسمم هنوز توی ادلیستت هست یا نیست.ببین حال و روزم را.ببین که چه بر سرم آوردی؟ببین که چطور دل شکستگی امانم را بریده است.

خوب میدانم که حال این دوستم هیچ خوب نیست

یعنی اصلا خوب نیست و چقدر دلم می خواهد همین امشب به او پیامی بدهم و بگویم

چه شعر قشنگی روی پروفایلت گذاشتی رفیق

ادامه مطلب


دیر است که دلدار پیامی نفرستاده است

می‌خوام یه اعتراف بکنم!

من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم،وقتی که فقط ده سال داشتم،عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پونزده سال از خودم بزرگ‌تر بود،اون هر روز به خونۀ پیرزن همسایه می‌اومد تا ازش پیانو یاد بگیره.

ازقضا زنگ خونۀ پیرزن خراب بود و معشوقۀ دوران کودکی من،مجبور بود زنگ خونۀ ما رو بزنه، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسه ش باز می‌کردم، اونم می گفت: ممنون عزیزم!» لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم.

پیرزن همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ دریاچه قو » چایکوفسکی رو بهش یاد می‌داد و اون خوشبختانه این قدر بی‌استعداد بود که نتونه آهنگ رو یاد بگیره،به هر حال تمرین به بی‌استعدادی چربید و اون کم کم داشت آهنگ رو یاد می‌گرفت.

اما پشت دیوار،حال و روز من چندان تعریفی نداشت،چون می‌دونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ دریاچه قو رو یاد بده و بعد از اون دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ‌ها نخواهد بود!

واسه همین همۀ هوش و ذکاوتم رو به کار گرفتم و یه روز با سادیسم تمام،یواشکی چند صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتم شون سر جاش.

اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود.

روز بعد و روزهای بعدش دختره دوباره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچۀ قو».شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن،پیرزنه فقط جیغ می‌کشید،روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید.

 تنها کسی که این وسط لذت می برد،من بودم،چون می دونستم پیرزنه هوش و حواس درست و حسابی نداره که بفهمه نت‌ها دست‌کاری شدن.

همه‌چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ،هر روز ممنونم عزیزم» و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!

تا اینکه پیرزنه مُرد،فکر کنم دق کرد!بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم،ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تک نوازی پیانو گذاشته.

یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش،دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همۀ آهنگ ها رو هم با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر.یکهو دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت روی پیانو، این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه،تن خودمم داشت می‌لرزید؛دریاچۀ قو رو به مضحکی هر چه تموم‌تر با نت‌های قلابی من اجرا کرد،وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!

کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویقش می کردن، از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم اون آهنگ دریاچه قو نبود!اسمش شده بود وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌ شود.»

#روزبه_معین 



گویند که سرانجام ندارید شما 

ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم .


 افسانه هانی و شئ مرید یک حماسهٔ عاشقانهٔ بلوچی است. هانی در رابطهٔ عاشقانه‌ای با شیخ مرید است که بر خلاف انتظار به ازدواج هانی با شخصی به نام چاکر می‌انجامد؛ ولی سرانجام شیخ مرید و هانی در عهد پیری نه به صورت انسانی بلکه به صورت دو جریان آب طبیعی روان به هم می‌رسند.

در شکل اصیل و کهن این افسانه بلوچی به جای مراسم دینی، تأکید بر پرستش و ارج نهادن بر آبهای جاری است که سنت ما قبل اسلامی این سرزمین بوده است

موسیقی رستم میرلاشاری

ویدیو اسحاق دیده ور

کپشن ساره



دوچاپی نوعی موسیقی و حرکات موزون سنتی آیینی در استان سیستان و بلوچستان است که از گذشته های دور تاکنون در مناسبت های مختلف به ویژه جشن های شادی رواج داشته و در هنگام اجرا در برنامه های عمومی افراد از طبقات مختلف اجتماعی بدون در نظر گرفتن جایگاه و مقام و شغل در آن شرکت می کنند که به نوعی می توان از آن به عنوان آیینی همگانی تعبیر کرد که نوعی همبستگی فرهنگی و اجتماعی ایجاد می کند.
ویدیو کوتاه ببینید ازاین آیین فرهنگی بلوچستان


 یک ویدیو شخصی است.


که فقط از پشت سر هم قرار دادن فیلم هایی که موقع عکاسی گرفته ام درست شده است.اما برای من بسیار معنا دارد.
بلوچستان را باید دید.
نمی گویم که آرمان شهر است.نه.اتفاقا به تمام دلایلی که می دانیم باید تغییرات ی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی زیادی آنجا صورت بگیرد. اما کجای ایران اکنون از این لحاظ بی نقص است؟؟
علاوه بر طبیعت خارق‌العاده و بکر، بلوچستان هنوز جان دارد، روح دارد و تو را آرام در آغوش می گیرد و تکه هایی از وجودت را برای خودش به یادگار نگاه می دارد.اولین بار که گفتم می خواهم به آنجا سفر کنم همه گمان می کردند که بازگشتی از آن منطقه نیست و شب ها مردم پشت در خانه هایشان قایم شده و اشرار در خیابان یکدیگر را به رگبار بسته اند!!!! اما من در دو هفته ای که آنجا بودم جز مهربانی ، مهربانی و مهربانی از آن مردم چیزی ندیدم.
اگر کرمانشاه برایم حس مادرانه دارد، قطعا بلوچستان برایم آغوش پدری است امن، مقتدر و با ابهت و ای کاش تنگتر شود این آغوش بر من ⁦
 کپشن : مرجان افشارپور

تشکر ویژه از مـــــــبهم عزیز بابت عکس


محبوبم!
جهانم آشفته است؛ جهانم میزان نیست.
جهانم پر از اضطراب است.
لحظات چموش اند.
تنها هنگامی که به شما میرسم،
رو به روی تو ام و به تو سلام میکنم،
آن زمان جهان به تعادل میرسد.
جواب بدهی یا نه،
تو جهان مرا متعادل میکنی
محمد_صالح_علاء


مهر سوزن دوزی
بیشتر طرح های سوزن دوزی از کنار هم قرار گرفتن این مهر ها ( تَپه ) صورت میگیرد . البته دوخت های بدون مهر زمان بیشتری میبرند و قیمت بیشتری دارند .
این مهر ها ابتدا روی کاغذ طراحی شده و سپس توسط مردان ساخته میشود ، هر چه نقش مهر به گل نزدیک تر باشد نشانه ی فرهنگ هند و پاکستان است و هرچه به اشکال هندسی نزدیک باشد نشانه ی دوخت بلوچستان ایران است


زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
با بهار برقص
با تابستان بچرخ
در پاییزش عاشقانه قدم بزن
با زمستانش بنشین و
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش.

زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!
"  #نسرین_بهجتی "


اردیبهشت را می شود،
آرام آرام عاشقی کرد.
اردیبهشت را می شود
آرام آرام مُرد!
به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود، هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد، تنگ شود.
اصلا" اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد!
بهار باید اول جاده ی دل بستن ها باشد، اول عاشقی کردن ها.
آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا مثل رنگین کمان چند رنگ عشوه میاید و چشمک میزند، اردیبهشت را باید روی دور آهسته زندگی گذاشت و زندگی کرد.
اردیبهشت را باید از پشت تمام شال های نخی رنگی به تماشا نشست.
ملایم آرام یواش.
دقیقا "یواش".
(مریم_سمیع_زادگان)


یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد
و باز می‌شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ،
یک پنجره که دست‌های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستاره‌های کریم
سرشار می‌کند،
و می‌شود از آنجا
خورشید را به غربت گل‌های شمعدانی مهمان کرد؛
یک پنجره برای من کافیست.
(فروغ_فرخزاد)


عباس: چی میشد که میشد یه عمر بشینیم همینجا، این موزا رو تماشا کنیم.» مسی: بیخیال پسر . اخه این موزا چی دارن؟!! کاش بجای این باغ یه زمین چمن داشتیم . میرفتیم فوتبال بازی میکردیم!! »
نیمار: منم فوتبالو رو هستم داداش. بیا با هم دوست بمونیم برای همیشه قول؟!»
مسی: قول »
عباس:پس من میرم یه موز بردارم»
نتیجه اخلاقی: آدم وار آرزو کنیم

-----------

دوست دارم این عکس برسه به دست مسی و نیمار

------------
Abbas: What if we could stay here our whole life watching the bananas?
@leoMessi : Oh come on kiddo! What’s so special about these bananas?! I wish we had a football pitch instead of this garden! At least we could’ve played football. @neymarjr : I’m with you bro! Let’s be friends forever Messy! Promise?
Messi : Deal!
Abbas: So I’ll pick up a banana. Moral of the story: Dare to dream! Sometimes things become possible if we want them bad enough!
. عکاس رامبد رستگار


کسی که مکران را دیده باشد
هیچ دریایی به چشمش نخواهد آمد
کسی که چابهار را دیده باشد
هیچ بهاری
در دامنش شکوفه نخواهد ریخت
وقتی تمام جهان به چابهار ختم می شود
لنگر بینداز ای دل دیوانه
و سفر را تمام کن
اینجا آخرین نقطه آرامش
در سرنوشت توست! •
✒️ نسرین بهجتی

من فکر میکنم
حتی اندوه هم باید هم شأنِ دلت باشد!
به عمق ِ چشم هایت و زیبایی لبخندت!
من فکر میکنم اندوه ها هم نقاب دارند
و گاهی
باید غمت را بی نقاب ببینی.
ببینی این غم،
اندازه ی بزرگی دلت هست؟
به زلالی ِ اشک هایی که برایش ریختی هست؟
گاهی
دلت را ببر پشتِ پنجره ی رو به خیابان
و بتکانش.
(معصومه_صابر)


یک دقیقه تامل:
بخاطر سالهاى که در این دیار نفس کشیدم وبارها بعد از اون بخاطر سفر به این خطه از سرزمینم بر خلاف تمام مستند نگاران ودوستان که فقر این منطقه رو به رخ کشیدن که منکرش نمیشم اما نجابت وهوش واستعداد وامیدى که در لحظه لحظه زندگى مردم این منطقه وجود داره برام همیشه پر رنگتر از فقرى هست که بواسطه عوامل داخلى ویک عده سوءاستفاده گر براین منطقه سایه افکنده، از نظر من ایران با تنوع اقوامى که در اون زندگى میکنن ایرانه وتک تک اقوام ایرانى باعث مباهات واقتخار ایرانند

عکاس بانوک لطفی


قسمتی از متن خانم دکتر رودینی را بخوانید، و بدایند که اگر ایشان توانستند شما هم میتوانید. گفته  بودم که در زاهدان زمانیکه دبیرستان میرفتم توی کتاب روانشناسی سال سوم دبیرستان با دانشگاه لایپزیک و دپارتمان روانشناسی که اولین آزمایشگاه روانشناسی دنیا توسط ویلیام وونت روانشناس آلمانی ، پدر روانشناسی آزمایشگاهی, بنیانگذار روانشناسی جدید هست آشنا شدم. 
آرزوی این رو داشتم که یه روز توی این دانشگاه و این دپارتمان تحصیل کنم،اما مگه میشد من کجای دنیا بودم و این دانشگاه کجای دنیا بود!!!، اما همیشه رویامو دنبال کردم و این یک عکس واقعی از رویای دوران نوجوانیه منه که امروز به ثبت رسید یک زن بلوچ ایرانی که با همه محدودیتها و‌ مشکلات زندگیش سرسختانه آرزوهاش و هدفش رو‌ دنبال کرد تا امروز که مدرک دکتری رو با نمره خیلی خوب از همین دانشگاه با کمک تک‌تک افرادی که خدا سر راهش قرار داد کسب کنه. امروز دفاعم رو با نام‌خدایم شروع کردم و گفتم من ژولیت رودینی هستم کسی که از محرومترین منطقه ایران اومد تا رویای دوران نوجوانیش رو به واقعیت تبدیل کنه تا نشون بده به همجنسهای خودش که توانایی انجام هر کاری رو دارند فقط باید باور داشته باشند و‌ تلاش کنند. قطعاً‌‌ امروز برای من نقطه شروع فصل دیگری از زندگیم خواهد بود که مملو از عشق، امید و هدفه.»


سوزن دوزی شده هزار شاخه ی انجیرِ معابدت به نگاهِ ساده ای که هزار رنگِ شیرین دارد در ریشه ی یک رنگی. دستانم هنوز به گرمیِ دستانت نرسیده که در لا به لای شاخو برگِ دازِ معماریِ خانه ات گیر افتاده ام. کلامت به شیرینیِ یک لقمه چانگال است و کهن زبانت گواراست همچون یک پیاله دوغِ شتر از دستانِ خسته ی سالاری. در سپیدیِ تن پوشِ بلندت به سپیداری مانی که در بادهای موسمیِ شرق، زیر نورِ ماه دوچاپی می رقصد.
بلوچ جان، هوای اینهمه زیبایی را داری؟ .

#جوادقارایی .


فصل عشق ما رسیده
رو نمایان کردی و یک شهر دستش را بریده
کفرم و دینم تو هستی
هرچه می‌بینم تو هستی
بیستون‌ها می‌کنم من
چون که شیرینم تو هستی
در پی چشمت شهر به شهر خانه به خانه
شدم روانه

#گل_عشقم را چیدی دانه به دانه
چه عاشقانه

ادامه مطلب


شاید قدیمی ها شب که می شد ، سرِ یک ساعتِ مقرری ، چراغِ گردسوز یا شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل ، چشمانشان را می بستند و خیلی راحت ، خوابشان می برد !
قدیمی ها ، دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود ،
قدیمی ها ، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود !
زمانِ ما فرق دارد !
ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم ،
عصرِ بحران ،
عصرِ بی ثباتی !
اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل ، خبری هست ،
نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه !
ما در بی پناه ترین حالتِ ممکنیم .
با تمامِ سختی ، روی پاهایِ لرزانِ خودمان ایستاده ایم ،
هیچ کس هوایِ ما را ندارد !
دلمان خوش نیست و هرکار که می کنیم ، آخرش یک پایِ آرامشمان می لنگد !
به هر دری که می زنیم ، شب هایِ بی ستاره مان به خیر نمی شود !
کاش ، در روزگارِ دیگری بودیم !
کاش دورانمان کمی ، فقط کمی عقب تر بود !

#نرگس_صرافیان_طوفان


از دور توجهم به سویشان جلب شد. عمویش آدم تازه موهای سر برادرزاده را پیرایش کرده بود. همچون آهو جستم و در چند ثانیه تنظیمات و قابم را بستم. همه چیز آماده بود. با انگشت سبابه ام دکمه شاتر دوربین را لمس کردم اما پیش از فشردنش، کودک قیچی را به سمت موهایش برد بدون اینکه مادر متوجه شود. من اما حواسم بود. توجه نکردم و گفتم حتما قیچی را پایین میاورد. اما انگار کودک تصمیمش را گرفته بود. به سرعت دکمه را فشرم و عکس ثبت شد و تا آمدم بگویم قیچی. کار از کار گذشته بود و در کمتر از یک ثانیه پس از فشردن دکمه شاتر، آن فرشته ی نازنین هم دسته ی قیچی را که تیغه اش در موهایش بود فشُرد و اینگونه بود که مُشتی مو بر باد داد. مادر فریاد زد، کودک ریسه رفت، من از خنده روده بُر شدم و موهایش همچنان در باد می رقصید.
#جوادقارای


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها